رمان خواهر و برادر رزمیکار
**پارت ۱۰: ضربهای که قرار نبود بخورد**
سالن ناگهان ساکت شد؛ سکوتی که انگار قبل از یک طوفان کوتاه نفسش را نگه میدارد.
آرمان ناخودآگاه جلوتر رفت، درست جلوی نوا ایستاد.
نوا آرام گفت: «آرمان… من پشتتم، نه اونجوری که فکر میکنی. بذار کنار هم بایستیم، نه جلو و عقب.»
آرمان مکث کرد.
کلمه «کنار» توی ذهنش لرزید.
اما سایه دوباره حرکت کرد.
درب سالن با صدای خفیف باز شد.
یک مرد، قدبلند، کت ورزشی مشکی، زخمقدیمی روی ابرو.
نگاهش روی آرمان و نوا آرام میلغزید؛ نه عصبی، نه عجول… فقط *مطالعهکننده*.
نوا زیر لب گفت: «این… غریبهس.»
مرد وارد شد، قدمهایش صدای خشک روی کف سالن ایجاد میکرد.
ایستاد روبهرویشان.
«تمرین خوبی بود.»
صدایش نه گرم بود، نه سرد؛ فقط دقیق.
آرمان چانهاش سفت شد.
«شما کی هستید؟ این سالن تموم شده بود. نباید کسی باشه اینجا.»
مرد بدون چشم برداشتن از آرمان جواب داد:
«میدونم.»
سه ثانیه سکوت.
سنگین.
نوا قدمی جلو رفت؛
«پس چرا اینجایید؟»
مرد آرام خندید، اما لبخند ناتمام.
«اومدم ببینم حرفهایی که درباره شما دو تا شنیدم… اغراق بوده یا نه.»
آرمان چشمتنگ کرد.
«حرفهایی که درباره چی شنیدید؟»
مرد قدمی نزدیکتر شد، حالا فقط یکونیم متر فاصله.
«درباره اینکه یه پسر، که یه زمانی نفر اول باشگاه بوده… دوباره برگشته. و اینکه یه دختر—»
نگاهش کوتاه روی نوا نشست.
«—تکنیکی رو ساخته که نصف نوارمشکیها حتی نمیتونن بخونن، چه برسه به اجراش.»
نوا سفت شد.
این اطلاعات… خصوصی بود.
آرمان گفت: «شما چرا باید اینو بدونید؟»
مرد آهسته دستکشهای تمرینی کوچکی را از جیبش بیرون آورد و انداخت روی زمین.
صدای افتادنش توی سالن پیچید.
«چون من مربی نیستم. رقیب هم نیستم.»
مکث کرد.
«من آزمونم.»
نوا: «آزمون؟ چه آزمونی؟»
مرد:
«آزمونی که وقتی دو نفر بیش از حد سریع پیشرفت کنن، براشون فرستاده میشه. برای اینکه ببینن… آیا واقعاً آمادهن کنار هم بجنگن یا فقط کنار هم تمرین میکنن.»
آرمان دستهایش مشت شد.
«نوا، برو عقب.»
نوا با لحن آرام اما سرسخت گفت:
«نه. اینبار نه. قرار نیست دوباره تنها وایسی.»
مرد کمی سرش را کج کرد.
«جالبه. پس شما *دو نفره* میاین جلو؟»
آرمان:
«اگه مشکل داری، با من—»
اما نوا محکم وسط حرفش آمد:
«نه آرمان. اگه قراره بجنگیم… با هم.»
صدای تهویه دوباره اوج گرفت.
مرد از جایش تکان نخورد.
فقط گفت:
«پس شروع کنیم.»
و هنوز کلمه «کنیم» کامل نشده بود که با سرعتی غیرقابلانتظار، مستقیم به سمتشان هجوم برد.
آرمان اولین ضربه را سد کرد—
نوا بهموقع چرخید—
و چیزی که هرگز تا این لحظه اتفاق نیفتاده بود رخ داد:
**آرمان و نوا اولین تکنیک ترکیبیشان را ناخودآگاه همزمان اجرا کردند.**
اما—
ضربه آخر تیز بود.
و قبل از اینکه نوا بتواند کامل جاخالی بدهد…
مرد با کف دست به شانهاش زد.
نه محکم.
اما دقیق.
همانقدر که یک پیام بدهد:
«آماده نیستید.»
چشمهای آرمان گشاد شد.
«نوا—»
نوا قدمش لق زد… اما خودش را نگه داشت.
نفسش تند بود، نه از درد، از شوک.
مرد عقب رفت.
«قسمت بعد میبینیم… شما دو تا واقعاً تیم هستید یا فقط وانمود میکنید.»
و بدون هیچ توضیح بیشتری به سمت در رفت.
در که بسته شد، سکوتی طولانی فرو ریخت.
آرمان چرخید سمت نوا—
«خوبی؟»
نوا آرام اما تلخ خندید.
«نه. چون… این اولین باره که تو نمیتونی پیشبینی کنی کی میخواد بهم ضربه بزنه.»
آرمان سخت فرو رفت در خودش.
«حق با توئه.»
اما نوا یک چیز دیگر هم گفت—
چیزی که آرمان را کاملاً بیصدا کرد:
«آرمان… اون مرد اسم تکنیک من رو از کجا میدونست؟»
سالن ناگهان ساکت شد؛ سکوتی که انگار قبل از یک طوفان کوتاه نفسش را نگه میدارد.
آرمان ناخودآگاه جلوتر رفت، درست جلوی نوا ایستاد.
نوا آرام گفت: «آرمان… من پشتتم، نه اونجوری که فکر میکنی. بذار کنار هم بایستیم، نه جلو و عقب.»
آرمان مکث کرد.
کلمه «کنار» توی ذهنش لرزید.
اما سایه دوباره حرکت کرد.
درب سالن با صدای خفیف باز شد.
یک مرد، قدبلند، کت ورزشی مشکی، زخمقدیمی روی ابرو.
نگاهش روی آرمان و نوا آرام میلغزید؛ نه عصبی، نه عجول… فقط *مطالعهکننده*.
نوا زیر لب گفت: «این… غریبهس.»
مرد وارد شد، قدمهایش صدای خشک روی کف سالن ایجاد میکرد.
ایستاد روبهرویشان.
«تمرین خوبی بود.»
صدایش نه گرم بود، نه سرد؛ فقط دقیق.
آرمان چانهاش سفت شد.
«شما کی هستید؟ این سالن تموم شده بود. نباید کسی باشه اینجا.»
مرد بدون چشم برداشتن از آرمان جواب داد:
«میدونم.»
سه ثانیه سکوت.
سنگین.
نوا قدمی جلو رفت؛
«پس چرا اینجایید؟»
مرد آرام خندید، اما لبخند ناتمام.
«اومدم ببینم حرفهایی که درباره شما دو تا شنیدم… اغراق بوده یا نه.»
آرمان چشمتنگ کرد.
«حرفهایی که درباره چی شنیدید؟»
مرد قدمی نزدیکتر شد، حالا فقط یکونیم متر فاصله.
«درباره اینکه یه پسر، که یه زمانی نفر اول باشگاه بوده… دوباره برگشته. و اینکه یه دختر—»
نگاهش کوتاه روی نوا نشست.
«—تکنیکی رو ساخته که نصف نوارمشکیها حتی نمیتونن بخونن، چه برسه به اجراش.»
نوا سفت شد.
این اطلاعات… خصوصی بود.
آرمان گفت: «شما چرا باید اینو بدونید؟»
مرد آهسته دستکشهای تمرینی کوچکی را از جیبش بیرون آورد و انداخت روی زمین.
صدای افتادنش توی سالن پیچید.
«چون من مربی نیستم. رقیب هم نیستم.»
مکث کرد.
«من آزمونم.»
نوا: «آزمون؟ چه آزمونی؟»
مرد:
«آزمونی که وقتی دو نفر بیش از حد سریع پیشرفت کنن، براشون فرستاده میشه. برای اینکه ببینن… آیا واقعاً آمادهن کنار هم بجنگن یا فقط کنار هم تمرین میکنن.»
آرمان دستهایش مشت شد.
«نوا، برو عقب.»
نوا با لحن آرام اما سرسخت گفت:
«نه. اینبار نه. قرار نیست دوباره تنها وایسی.»
مرد کمی سرش را کج کرد.
«جالبه. پس شما *دو نفره* میاین جلو؟»
آرمان:
«اگه مشکل داری، با من—»
اما نوا محکم وسط حرفش آمد:
«نه آرمان. اگه قراره بجنگیم… با هم.»
صدای تهویه دوباره اوج گرفت.
مرد از جایش تکان نخورد.
فقط گفت:
«پس شروع کنیم.»
و هنوز کلمه «کنیم» کامل نشده بود که با سرعتی غیرقابلانتظار، مستقیم به سمتشان هجوم برد.
آرمان اولین ضربه را سد کرد—
نوا بهموقع چرخید—
و چیزی که هرگز تا این لحظه اتفاق نیفتاده بود رخ داد:
**آرمان و نوا اولین تکنیک ترکیبیشان را ناخودآگاه همزمان اجرا کردند.**
اما—
ضربه آخر تیز بود.
و قبل از اینکه نوا بتواند کامل جاخالی بدهد…
مرد با کف دست به شانهاش زد.
نه محکم.
اما دقیق.
همانقدر که یک پیام بدهد:
«آماده نیستید.»
چشمهای آرمان گشاد شد.
«نوا—»
نوا قدمش لق زد… اما خودش را نگه داشت.
نفسش تند بود، نه از درد، از شوک.
مرد عقب رفت.
«قسمت بعد میبینیم… شما دو تا واقعاً تیم هستید یا فقط وانمود میکنید.»
و بدون هیچ توضیح بیشتری به سمت در رفت.
در که بسته شد، سکوتی طولانی فرو ریخت.
آرمان چرخید سمت نوا—
«خوبی؟»
نوا آرام اما تلخ خندید.
«نه. چون… این اولین باره که تو نمیتونی پیشبینی کنی کی میخواد بهم ضربه بزنه.»
آرمان سخت فرو رفت در خودش.
«حق با توئه.»
اما نوا یک چیز دیگر هم گفت—
چیزی که آرمان را کاملاً بیصدا کرد:
«آرمان… اون مرد اسم تکنیک من رو از کجا میدونست؟»
- ۱۵۲
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط